گنجور

 
فنودی

بیا به کلبهٔ من بین شب سیاهم را

تپیدن دل و افغان و سوز و آهم را

چه جای دوست که دشمن بسوزدش دل سنگ

اگر که شرح دهم حالت تباهم را

مرا به جرم محبت کشی روا نبود

ببخش بهر خدا این قدر گناهم را

ز دیده سوی تو سازم قدم به صدق و صفا

اگر خدنگ نشاند رقیب ، راهم را

مبین که در صف زهّاد خوار و بی قدرم

نگر به حلقه ی رندان مقام و جاهم را

شه ممالک عشقم گرت که نیست قبول

ببین ز ناله و افغان و غم سپاهم را

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
عبید زاکانی

بکشت غمزهٔ آن شوخ، بی‌گناه مرا

فکند سیب زنخدان او به چاه مرا

غلام هندوی خالش شدم ندانستم

کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا

دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی

[...]

امیر شاهی

بسوخت آتش عشق تو بی‌گناه مرا

بدوخت ناوک چشمت به یک نگاه مرا

به شمع نسبت بالای دلکشت کردم

روا بود که بسوزی بدین گناه مرا

فتاده بر سر راه تو روی از آن مالم

[...]

اهلی شیرازی

بود که گریه بشوید خط گناه مرا

سفید روی کند نامه سیاه مرا

اگرچه خرمن عقلم بسوخت در ره عشق

خوشم که برق کرم پاک کرده راه مرا

خیال روی تو بست آنقدر بچشمم نقش

[...]

شاهدی

اگر نه زلف تو میبرد در پناه مرا

فریب چشم تو میکشت بی گناه مرا

چه فتنه ها که بر انگیخت خال هندویت

برآتش رخ تو سوخت آن سیاه مرا

گواه سوز درون اشک و چهره زرد است

[...]

بابافغانی

بسوی من نظر مهر نیست ماه مرا

هنوز آن غرورست کج کلاه مرا

هزار پاره ی الماس از گلم سر زد

اثر هنوز نه پیداست برق آه مرا

که برفشاند قبا بر من جراحت ناک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه