گنجور

 
فنودی

نگشود بی تو دل به فضای چمن مرا

در دیده خار گشت گل و یاسمن مرا

با درد خلق فارغم از سیر باغ و راغ

خوش کنج درد و گوشه ی بیت الحزن مرا

آواره ام ز کوی تو جور رقیب کرد

این تیره روز خواست جلای وطن مرا

مردم ز دوری تو و از وصال بی نصیب

در بر به جای خلعت وصلت، کفن مرا

ساقی ز جام عشق چنان ساز بیخودم

کز لوح هستی ام برد این ما و من مرا

از بس حدیث عشق تو را کرده ام بیان

خوانند عاشقان همه استاد فن مرا

من شیخ شهر بودم و پرهیزگار دهر

شد کفر زلف یار چنین راهزن مرا

 
 
 
گلها برای اندروید
فضولی

چون شمع سوخت آتش محنت تن مرا

غم پاره پاره ساخت دل روشن مرا

بر من بسوخت در غم عشقت دل رقیب

شادم که غم بسوخت دل دشمن مرا

واجب شد اجتناب من از ماه پیکران

[...]

سیدای نسفی

خون می چکد چو غنچه گل از سخن مرا

تیغ برهنه ایست زبان در دهن مرا

در هیچ جا قرار ندارم چو آفتاب

مهر رخ تو کرده چنین بی وطن مرا

پروانه را به بزم خود ای شمع ره مده

[...]

قصاب کاشانی

عشقت چو شمع سوخت سراپا تن مرا

چون موم و رشته پیرهن و دامن مرا

سوز درون گداخته از بس که جان من

با هم شمرده تن نخ پیراهن مرا

من عندلیب گلشن تصویر گشته‌ام

[...]

سحاب اصفهانی

سوزد هزار شمع به بیت الحزن مرا

زین داغها که از تو فروزد به تن مرا

خواهم ز دلبران جفا پیشه داد دل

یک چند دل اگر بگذارد به من مرا

ناصح بدست دل بگذار اختیار من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه