گنجور

 
فنودی

گیرم نهان کنم به دل اسرار خویش را

پوشم چگونه دیدهٔ خونبار خویش را

پندم مده ادیب که مجنون کوی عشق

تغییر کی توان دهد اطوار خویش را

ناصح زشنع دار مترسان مرا که من

بر دوش میکشم به رهش دار خویش را

آخر مریض عشق توام ای صنم بپرس

یک ره ز لطف حالت بیمار خویش را

طالع مدد نکرد که روزی به کام دل

بینم نشسته پهلوی خود یار خویش را

یاران خویش را همه بیگانه کرده ای

تا آشنا گرفته ای اغیار خویش را

آخر قتیل غمزه ی عاشق کشت شویم

دانسته ایم عاقبت کار خویش را

شیخ از شراب عشق علیرغم زاهدان

آلوده کرد سبحه و دستار خویش را

 
 
 
جدول شعر