گنجور

 
فنودی

این دیده تبه نموده کارم را

آشفته نموده روز روزگارم را

بدخواه منست و دشمن جانم

چشم من و برده اعتبارم را

این دشمن خانگیست می دانم

بر باد فنا دهد غبارم را

از نور بصر بسی خطر دارم

نور است و به جان فکنده نارم را

من کشتهٔ چشم یار غمازم

خواهید از او به کینه ثارم را

در رهگذری نظر به رخساری

افکند و نمود سخت کارم را

دل برد ز بر ربود هوش از سر

زان صبر ربود و زین قرارم را

گه خسته ی عشق مهوشی سازد

این قلب رمیده ی فکارم را

گه بسته ی زلف دلکشی دارد

این خاطر مستمند زارم را

بیند رخ خوب و دل دهد از کف

گیرد ز من و دل اختیارم را

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار