گنجور

 
فنودی

با آنکه از کف داده ام نقد وصال یار را

نتوانم از خاطر برم آن طلعت گل نار را

قسمت نگر طالع ببین از باغ وصل آن صنم

نا اهل دامن پر زگل، من برده زخم خار را

عهد و وفا بستن مرا بیهوده بشکستن چرا

عشاق را خستن چرا، بنواختن اغیار را

آن کو وفا از گلرخان دارد طمع ماند بدان

از سنگدل خواهد همی وز قعر دریا نار را

 
 
 
دریای سخن
مولانا

چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را‌؟

خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را

خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم

دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را

ای عقل کلِ ذوفنون تعلیم فرما یک فسون

[...]

سلطان باهو

نیست کس محرم که پیغامم رساند یار را

وز حقیقت حال ما آگه کند دلدار را

کین ستم بیحد مکن، ظالم مشو ای جان من!

ای بی گنه مارا مکش، خنجر مزن بیمار را

با بیکسان خود مشفقی، بر بیدلان قاهر شدی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه