گنجور

 
بابافغانی

باران و موج آب و می و روز عشرت است

از هر طرف که می نگرم دام صحبت است

بوی بهار مژده ی فردوس می دهد

وین خوبی هوا اثر لطف رحمت است

آمد برای عشرت این فصل در جهان

آدم که سایه پرور بستان جنت است

خواهی نظر به لاله فکن خواه گل نگر

اکنون که در میان سخن رنگ وحدت است

عمری چنین شریف و هوایی چنین لطیف

بیدار شو نه وقت شکر خواب غفلت است

این یک نفس که بوی گلی می توان شنید

بیرون مرو ز باغ که فرصت غنیمت است

دهر آنچنان که قاعده ی اوست می رود

اینجا چه احتیاج به قانون حکمت است

شاید که پرتوی فکند بر شکسته ایی

آن راکه در سراچه ی دل نور دولت است

اکنون که سبز گشت فغانی کنار کنار کشت

گر باغبان درت نگشاید چه منت است