گنجور

 
بابافغانی

طبیبم دید و درمانم ندانست

دوای درد پنهانم ندانست

بوصلم مژده داد اخترشناسی

ولیکن آفت جانم ندانست

چه آتش بود رو آورد در من

که دامان و گریبانم ندانست

که می گوید که حاسد چون ترا دید

بران لب جای دندانم ندانست

چه از آن بوی خوش کامشب صبا داشت

چو راه بیت احزانم ندانست

تو می گویی که عاشق دید مستم

بمرد و چاک دامانم ندانست

فغانی مست بود آن شوخ امشب

سخنهای پریشانم ندانست