گنجور

 
بابافغانی

باز آن رخ شکفته عرقناک بهر چیست

وان زلف تاب داده بپیچاک بهر چیست

مگذار زنده هر که نخواهی، ترا چه غم

چشم سیاه و غمزه ی بیباک بهر چیست

مردم ز رشک غیر زبانم چه می دهی

زهرم چو کارگر شده تریاک بهر چیست

رخ بر فروز تا همه جانها شود سپند

چون گل شکفت منت خاشاک بهر چیست

داری هنوز دوش و کنار فرشته جای

همدوشیت بمردم ناپاک بهر چیست

گشتم خراب و هیچ ندانم که سال و ماه

خاصیت عناصر و افلاک بهر چیست

خود را بکش که نیست فغانی مراد دل

بنگر که چند همچو تو در خاک بهر چیست