گنجور

 
بابافغانی

ما رند خراباتی و معشوق پرستیم

بر ما قلمی نیست که دیوانه و مستیم

هر چند که بر ما رقم نیستی افزود

در دایره ی عشق همانیم که هستیم

باید بره سیل فنا خانه گشادن

اول چو در دیده بروی تو ببستیم

تکبیر فنا چاره ی دیوانگی ماست

شمشیر بیارید که زنجیر گسستیم

با غصه به همراهی غم دوش بدوشیم

با فتنه بهمدردی دل دست بدستیم

صد خار بلا از دل دیوانه ی ما خاست

هر روز که بی ساقی گلچهره نشستیم

امروز نشد دام ره آن طره فغانی

دیوانه ی آن سلسله از روز الستیم