گنجور

 
سنایی

رو رو که دل از مهر تو بد عهد گسستیم

وز دام هوای تو بجستیم و برستیم

چونان که تو از صحبت ما سیر شدستی

ما نیز هم از صحبت تو سیر شدستیم

از تفّ دل و آتش عشقت برهیدیم

در سایهٔ دیوار صبوری بنشستیم

ور زان که تو دل بردی ما نیز ببردیم

ور زان که تو نگشادی ما نیز ببستیم

از عشوهٔ عشق تو بجستیم یکی دم

وز خار خمار تو همه ساله چو مستیم

شبهای فراق تو ندیدیم نهایت

از روز وصال تو مگر باد به دستیم

گر هیچ ظفر یابیم ای مایهٔ شادی

در خواب خیال تو به جز آن نپرستیم

چونان که تو ببریدی ما نیز بریدیم

چونان که تو بشکستی ما نیز شکستیم

زین بیش نخواهم که کنی یاد سنایی

با مات چکارست چنانیم که هستیم