گنجور

 
بابافغانی

گر بنگری در آینه روی چو ماه خویش

آتش بخرمنم زنی از برق آه خویش

هر دم که بیتو ام نفسی کاهدم ز عمر

دردا که مردم از نفس عمر کاه خویش

دارم تب فراق و ندارم مجال آه

گریم هزار بال بحال تباه خویش

راه منست عاشقی و رسم بیخودی

ناصح تو و صلاح، من و رسم و راه خویش

قصد سیاه رویی ما تا کی ای سپهر

ما خود رسیده ایم بروز سیاه خویش

چشمش بغمزه تیغ بخونریز من کشد

یا رب تو آگهی که ندانم گناه خویش

ای در پناه لطف تو چون سایه عالمی

آورده ام بسایه ی لطفت پناه خویش

هست این دل شکسته گیاهی ز باغ تو

دامن بناز بر مشکن از گیاه خویش

ای پادشاه حسن فغانی گدای تست

دارد امید مرحمت از پادشاه خویش