بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

که برفروخت به می چهر آفتاب مرا

که ساخت تیز بر آتش دل کباب مرا

شبی که مست به کاشانه‌ام فرود آید

فرشته رشک برد مجلس شراب مرا

نمی‌شود مژه‌ام گرم از آن سبب که به ناز

گشاد نرگس مخمور و بست خواب مرا

شهی که می‌کند از سایهٔ همای گریز

چه التفات کند منزل خراب مرا

برون خرام به پیراهن کتان امشب

که آنچنان اثری نیست ماهتاب مرا

سرم برید و زد آتش چنان که محو شدم

نخواست سگ که خورد نیز خون ناب مرا

ز من گذشت و ز دشمن پیاله خواست دریغ!

که تشنه بودم و نخورد از غرور آب مرا

شکسته دل چو فغانی تلخکام شدم

که پشت دست زدی شکّر و گلاب مرا