گنجور

 
بابافغانی

در دل نشانم هر نفس خار تو، در گلزارها

شاید که روزی بردمد شاخ گلی زین خارها

شد خشت کویت لاله گون گلها دمید از خاک و خون

سرها زده اهل جنون هر گوشه بر دیوارها

افگنده چنگ از ضعف تن شوری عجب در انجمن

گویا شرار آه من پیچیده شد بر تارها

ای از تو خوبان تنگدل، گلها زرویت منفعل

بیرون زنقش آب و گل حسن ترا بازارها

کار بتان عشوه گر بازی نماید سر بسر

آنجا که بر اهل نظر حسنت نماید کارها

زانروی چون برگ سمن گلهای نو در انجمن

آب لطافت در سخن با آتش رخسارها

چون از بیاض سیمگون نقش خطت آید برون

سازند تعویذ جنون صورتگران طومارها

از لعلت ای کان نمک عیسی دمانرا یک بیک

پیوسته تسبیح ملک در حلقه ی زنارها

شمعی تو در هر محفلی ناری تو در هر منزلی

یکبار سوزد هر دلی، مسکین فغانی بارها

سوزد فغانی هر نفس از شعله ی داغ هوس

نالان چو بلبل در قفس دارد زگل آزارها