گنجور

 
بابافغانی

ای از لب تو خطبه کلام قدیم را

باعث، رسوم شرع تو امید و بیم را

اول عظیم داشته شأن ترا خدای

وانگاه برفراشته عرش عظیم را

چرخ اثیر تا شرف از گوهرت نیافت

درهم نریخت اینهمه در یتیم را

بر شاهراه عقل نهادی چراغ شرع

تا خلق پی برند ره مستقیم را

قول تو هر کجا که دلیل آورد فقیه

دیگر مجال بحث نماند حکیم را

دارد چنان دمی که بمعجز فرو برد

شمشیر خطبه ی تو عصای کلیم را

روی تو در سلامت خلقست وین سخن

روشن بود چون آینه طبع سلیم را

آن دم که فخر داشت بدان سالها مسیح

در گلشن تو گشت کرامت نسیم را

بر حرف زلف و خال، فغانی قلم کشید

وز دفتر تو خواند الف لام میم را