گنجور

 
بابافغانی

دوش آن پری ز دام رقیبان رمیده بود

صید کمند ما شده آیا چه دیده بود

در جویبار دیده ی عشاق جلوه داشت

سروی که سر ز چشمه ی حیوان کشیده بود

بر برگ گل دمیده فسون سبزه ی خطش

خوش سبزه یی کز آب لطافت دمیده بود

رندانه با گدای خود آن پادشاه حسن

بزم وصال بر در میخانه چیده بود

می گفت هر سخن که گره بود در دلم

گویا که از زبان من آنها شنیده بود

آشوب دیده و دل و آسیب عقل و دین

آن قامت کشیده و زلف خمیده بود

بر سر هر اشاره که شرح و بیان نداشت

تا دیده را به هم زده بودم رسیده بود

آن لاله یی که چید فغانی ز باغ وصل

تأثیر آتش جگر و آب دیده بود