گنجور

 
بابافغانی

سری که در قدم سرو سرفراز تو باشد

در اوج سلطنت از جلوه های ناز تو باشد

گرت ایاز بیند بدین جمال و نکویی

کند قبول که سلطان او ایاز تو باشد

اگر چه نقد دلم سکه ی قبول ندارد

بدین خوشست که در بوته ی گداز تو باشد

زهر چه غیر تو پرداخت دل خزینه ی جان را

بدین امید که روزی امین راز تو باشد

بخدمت تو چه آرم نثار وقت تکلم

که در مقابله ی لعل دلنواز تو باشد

ز سحر خامه ببندم زبان طعن مخالف

اگر اشاره ی ابروی عشوه ساز تو باشد

چه کام خوشتر ازین عشق بی زوال فغانی

که هر کجا قدم او رخ نیاز تو باشد