گنجور

 
بابافغانی

تا دیده با رخ تو مقابل نمی شود

کام دل از جمال تتو حاصل نمی شود

هر دل بجعد سلسله مویی قرار یافت

دیوانه ی منست که عاقل نمی شود

دست تهی اگر همه تعویذ دوستیست

در گردن مراد حمایل نمی شود

غافل مشو ز حال اسیری که یکنفس

از جلوه ی خیال تو غافل نمی شود

دل شد اسیر جلوه ی مردم فریب تو

کارش بسحر جادوی بابل نمی شود

خون قتیل عشق فغانی به هیچ رو

فردا وبال دامن قاتل نمی شود