گنجور

 
ابن یمین

باز آمد آن نگار که از ما بریده بود

و ز هجر او قرار ز دلها رمیده بود

بر صورتیکه دیده رضوان بباغ خلد

حوری نظیر آن بت زیبا ندیده بود

زنجیر عنبرین ز سر زلف ساخته

گوئی که شور این دل شیدا شنیده بود

بر روی همچو ماه چو منشور شهریار

بهر فریب خلق دو طغرا کشیده بود

گل را بپای و پیرهن لعل را ز سر

از رشک روی آن بت رعنا دریده بود

سرو سهی که بر چمن آزاد می زید

در بندگیش قامت والا خمیده بود

عشق من و حکایت حسنش بهر مقام

همچون حدیث وامق و عذرا رسیده بود

دل بیقرار بود ز سودای زلف او

گوئی که تاب طره حورا ندیده بود

ابن یمین گناه چه بر دل همی نهی

اول بنای فتنه و غوغا ز دیده بود