گنجور

 
بابافغانی

چشم از دو جهان دوخت تماشای تو ما را

کرد از همه بیزار تمنای تو ما را

این دیده که ما را بتو سرگرم چنین ساخت

هم سوخته بیند بته پای تو ما را

رفتی و سراپای ترا سیر ندیدیم

داغی بجگر ماند زهر جای تو ما را

تا چند بفردا فگنی کار دل ما

جنت ندهد وعده ی فردای تو ما را

مائیم و تو، دیگر سخن غیر چه گوئیم

پروای کسی نیست زسودای تو ما را

هر دم چه خراشی دل احباب فغانی

بس کن که سری نیست بغوغای تو ما را