نه هوای باغ سازد نه کنار کشت ما را
تو به هر کجا که باشی بود آن بهشت ما را
ندهند ره به کویت چه کنم چرا نسوزم
همه گل برند و بر سر بزنند خشت ما را
به گل فسردهٔ ما نرسید ابر رحمت
چه امید خیر باشد ز چنین سرشت ما را
چو تو کافری ندیدم، به فراق رفت عمری
که نبود هیچ در دل هوس کنِشت ما را
همه وقت بود ما را دل شاد و جان آگه
غم عاشقی درآمد که بخود نهشت ما را
فلک دورو چو بر ما رقمِ بدی زد آخر
به کتاب نیکنامان ز چه رونوشت ما را
تو بدی، مبر فغانی به کسی گمان تهمت
که گواه حال باشد حرکات زشت ما را