بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

نه هوای باغ سازد نه کنار کشت ما را

تو به هر کجا که باشی بود آن بهشت ما را

ندهند ره به کویت چه کنم چرا نسوزم

همه گل برند و بر سر بزنند خشت ما را

به گل فسردهٔ ما نرسید ابر رحمت

چه امید خیر باشد ز چنین سرشت ما را

چو تو کافری ندیدم، به فراق رفت عمری

که نبود هیچ در دل هوس کنِشت ما را

همه وقت بود ما را دل شاد و جان آگه

غم عاشقی درآمد که بخود نهشت ما را

فلک دورو چو بر ما رقمِ بدی زد آخر

به کتاب نیکنامان ز چه رونوشت ما را

تو بدی، مبر فغانی به کسی گمان تهمت

که گواه حال باشد حرکات زشت ما را