گنجور

 
میرزاده عشقی

از دست هر که هر چه، بستانده و ستانی

از دست تو ستانند، با دست آسمانی

کف‌رنج بیوگان را، مال یتیمگان را

اموال این و آن را، حینی که می‌ستانی:

گیرم حیا نداری، شرمی ز ما نداری!

ترس از خدا نداری؟ ای شیخ مامقانی!

تو کمتر از گدایی، نان گدا ربایی،

گر غیر از این نمایی، کی اندر این گرانی:

هر روز می‌توانی، خوانی بگسترانی

در خورد دعوت عام، شایان میهمانی

از پرتو سفارت، وز شاهراه غارت،

هم خوب می‌خوری و، هم خوب می‌خورانی

دزدی و پاسبانی، هم گرگ و هم شبانی

در هر دو حال گشتن، الحق که می‌توانی

گر این‌چنین نبودی، دانی کنون چه بودی؟

می‌بودی آن که قرآن، در مقبری بخوانی!

یاد از نجف کن اندک، خاطر بیار یک یک

آن هیکل چو «اردک» و آن رنگ زعفرانی

شیخی بدی گزیده، در حجره‌ای خزیده،

لب دائما گزیده، از فقر و ناتوانی

تو بودی و حصیری، نان بخور نمیری،

بر اشکم تو سیری، می‌خواند لن‌ترانی

مبل تو بود سنگی، یا آن که لوله هنگی،

با قوری جفنگی، از عهد باستانی

یک جامه در برت بود، هم بالش سرت بود

هم گاه بسترت بود، و آن نیز بود امانی

آن جبه سیاهت، وآن چرب شبکلاهت،

بد یادگار گویا، از دوره کیانی

در جمله وجودت، غیر از شپش نبودت:

چیزی ز مال دنیا در این جهان فانی

نی مسلکت مبرهن؟ نی مسکنت معین،

همچو خدای هرجا! حاضر ز لامکانی

گویند روضه‌خوانی است، راه معیشت تو

به‌به چه خوب فنی است، این فن روضه‌خوانی؟

هرگه کسی بمردی، تو فرصتی شمردی

وآن روز سیر خوردی، حلوای نوحه‌خوانی

ای شیخ کارآگاه، امروز ماشاء الله،

کردی اداره چون شاه، ترتیب زندگانی

یک خانه شهر داری، یک خانه اسکو داری

از وقعه فلان و از غارت فلانی

این حشمت و حشم را، وین کثرت درم را

این خانه ارم را، والله در جوانی:

گر خواب دیده بودی، یا خود شنیده بودی،

بر خویش ریده بودی؟ از فرط شادمانی

ای مایه خباثت! ای میوه نجاست!

اندر ره سیاست، می‌بینمت روانی

گه پیرو «وکیلی»، گه خویشتن دلیلی،

گه یار «سد جلیلی» گه یاور «یگانی»

با سد جلیل گردی، خواهی وکیل گردی

رو رو عبث در این ره، پوتین همی‌درانی!

باری در این میانه، از چیست غایبانه؟

کردی مرا نشانه، در طعن و بدزبانی!

از روی زشتخویی، صدگونه زشت گویی،

چون نظم من نجویی، چون شعر من بخوانی

از من چه دیده‌ای بد؟ از من خطا چه سر زد؟

جز صفت فصاحت؟ جز قدرت بیانی؟

از من خطا ندیدی، لیکن جلو دویدی،

دانی که من زمانی، با منطق و معانی:

وصف تو سازم آغاز، مشت تو را کنم باز،

برگیرمت گریبان، چون مرگ ناگهانی

من ار به کنج عزلت، بنشسته بی‌اذیت،

گاهی به نفع ملت، بگشوده‌ام زبانی

من ار که نکته‌سنجم بر تو رسید رنجم

پس از چه در شکنجم؟ دائم دسیسه رانی

دانستم از چه راهست وآن را چرا گناهست

خودروی تو سیاهست، ترسی که من زمانی:

شرحی کنم کتابت، در حق گفته‌هایت

وآن روز هر جفایت، گردد همی علانی

چون تو در این خیالی، یاد آمدم مثالی

از عهد خردسالی، هان گویمت بدانی

یک روز کودکی را، ختنه همی‌نمودند

دختی بر او نظر داشت، در گوشه نهانی

چون بر گریست لختی، آزرده شد به سختی

بگریست زار چون ابر، در موسم خزانی

گفتندش این چه زاریست؟ ما را به تو چه کاریست:

او را کنیم ختنه، تو از چه در فغانی؟

پاسخ بداد او نیز، این آلتی است خونریز

گردید بهر من تیز تا روز کامرانی!

تو نیز این چنینی، چون نظم من ببینی،

از طبع من ظنینی، وز خویش بدگمانی

من خامه تیز کردم، صد چون تو هیز کردم،

تو نیز گریه سر کن، هر قدر می‌توانی

ای شیخ دم‌بریده! ای زیر دم دریده،

ای بر جلو دویده، تا در عقب نمانی

با این همه زرنگی، با من چرا بجنگی؟

حقا درین دبنگی، تکلیف خود ندانی!

این شید و شیطنت را، این کید و ملعنت را

با هر که می‌توانی، با من نمی‌توانی