گنجور

 
میرزاده عشقی

خوشا اطراف تهران و خوشا باغات شمرانش

خوشا شب های شمرانش و خوشا بزم مقیمانش

شب اندر صحن «زرکنده » مه است آنقدر آکنده

که گردون است شرمنده، ز یکتا ماه تابانش

نگاران خود آراسته، به هر یک لحظه یک دسته

به ناز آهسته آهسته، خرامان در خیابانش

من بیچاره درویشم، نه در فکر کم و بیشم،

نه در اندیش تجریشم، نه در تشویش بستانش

نه من در بند «دربندم » نه بر «زرکنده » پابندم

همانا «قلهک » افکندم، همی در بند خوبانش

وثوق دولت و دین را، ز من گوی این مضامین را:

که برچین ز ابروان چین را، چنین پرچین مگردانش

سزد کاندر نظر آری، کنون در هر چمنزاری

نشسته یاری و یاری، نهاده شانه بر شانش

چرا در این چنین روئی، نشان از ما نمی جوئی

چرا هرگز نمی گوئی، چه شد عشقی و یارانش؟

جوانان چون بگردهم، نشینندی خوش و خرم

نگوئی کآن جوان کو؟ چون نبینی با جوانانش

جوان پاک پنداری، جوان نیک افکاری،

جوان عارفی، باری که معروف است عرفانش

بس آمال نکو دارد، جوان است، آرزو دارد

همانا آبرو دارد، بر امثال و اقرانش

نه شمشیر است بنمودیش، از چه در غلاف اندر؟

نه یوسف گشته پس، از چیست بنشاندی به زندانش؟

زبان آوردش ار محبس، زبانش ز آن تو زین پس؟

بر آرش خواهی ار از پس و یا بر کن ز بنیانش

زبانم را نمی دانم، گنهکار از چه می خوانی؟

چه بد کرده که گردانم، از آن کرده پشیمانش؟

اگر گفتست بیگانه: چه می خواهد در این خانه؟

خیانت می نه بنموده، چه می خواهید از جانش؟

نگهداری این کشور، اگر ناید ز دست تو؟

چرا با دست خود بدهی به دست انگلیسانش؟!

این راه و که و هامون، نبردی بار خود بیرون!

نباشی ناگزیر ایدون، که بسپاری به دزدانش؟

گنهکارم من، ار پابند استقلال ایرانم

و یا خاطر پریشانم ز اوضاع پریشانش؟

خطا بود ار که گفتم: یارب این کشتی هدایت کن؟

نگهدارش ز آفت کن خدایا، ناخدایانش؟

به ویژه صدراعظم را، وثوق دولت جم را،

همان کاستاد اعظم، در سیاست خوانده دورانش

صبا بر حضرتش باری، گذر کن گر که ره داری،

به دست آر دامنش آری، بگو: دستم به دامانش

درین سختی و بدبختی، درین بدبختی و سختی،

برو گر بگذرد لختی، سپارد جان به جانانش

دهد جان گر در این زندان، رهد زین درد بی درمان

ازین درب آهنین زندان، چسان بیرون رود جانش؟

چه زندانیست این زندان، که فرقی نیستش چندان؟

به یک در بسته گورستان، و فرقی هست چندانش؟

درون این چنین کاخی، به هر یک گوشه سوراخی

به هر سوراخ همچون لاشه، جنبنده مقیمانش

همه خاموش و افسرده، تو گو یک انجمن مرده

به مغز هر یکی جنگ از دو سو، «اندیشه » میدانش

فکنده روح در بحران، از این غوغا در آن میدان

امید زندگی یک سوی و یک سو بیم پایانش

شب زندان ما را، تا نبیند کس نه بتواند

ز حال ما در اندیشه کشد، نقشی ز شایانش

اتاق انتظار مرگ، می خوانم من این زندان

خدا مرگم دهد تا وارهم این ملک و زندانش

خود این مهد اذیت را و رسم بربریت را

به قرن بیستم هرگز نه بینی جز در ایرانش

خوشا ایام چنگیزی و آن اوضاع خونریزی

که گر خونریزیش بد شیوه بد خونریزی عنوانش

نک از چنگیز صد بدتر، کنند این مردم خود سر

که پوشند از تمدن، جامه الفاظ الوانش

در این عصری که از تاریکی جهل، اندرین کشور

نه ره از چه شناسند و نه در پیدا نه دربانش

طبیعت اندرین تاریک صحنه، مرمرا همچون

چراغی منطقی آورد تا سازد چراغانش

چون من روشن چراغی را، فروزنده دماغی را

نه حیف است این چنین، کردند از انظار پنهانش

من آن گوینده نغزم، که چون موم است در مغزم

جهان هر صورتی خواهم، همی سازم نمایانش

مرا آن مهد پروردست، کان پرورده سعدی را

من آن پستان مکیدم، کو مکیده شیر پستانش

من ار در عهد خاقانی، بدم نابود عنوانی

ورا از آستان خود، برون می کرد خاقانش

پس از حافظ در ایران، مام عرفان خشک پستان شد

پی پروردن من، پر شد از نو باز پستانش

ز بعد هفت قرن اکنون، شد، از ایران زمین بیرون

چو من گوینده تا بوسند، خلق اوراق دیوانش

ببایستی که چون دزدان به زندانش کنند اندر،

و یا اندر قفس دارند، چون درنده حیوانش

چو من گوینده جز ایران که قربانش کند آخر

به هر ملکی که پیدا گشت، جان سازند قربانش

درین کنجی که در رنجم، به گورم من نه در گنجم

به سختی اندرین کنجم که بس تنگ است ایوانش

زن شومرده هندویم که اینسان زنده در قبرم

ببین پیراهن صبرم که بدریده گریبانش

دلا اندک صبوری کن، ز عجز و ناله دوری کن

تضرع نیز دوری کن، که نپسندند مردانش

زمانه زیر و رو دارد، رخ زشت و نکو دارد،

شب ار با گریه خو دارد، سحر بینند خندانش

 
sunny dark_mode