گنجور

 
ابن یمین

شبی خیال تو بر من بصد دلال گذشت

غلام خوابم از آنشب که آنخیال گذشت

بر آمد از تتق غیب چون غزاله ز میغ

بمن نمود رخ از دور و چون غزال گذشت

چنان نمود مرا در نظر ز غایت لطف

که پیش تشنه تو گوئی مگر زلال گذشت

بخاک پای تو کاندر صفت نمیآید

که بر سرم زغم هجر تو چه حال گذشت

شب فراق تو با روز حشر می مانست

کز امتداد ز پنجه هزار سال گذشت

امید هست که نقصان پذیردم غم دل

بدان دلیل که از غایت کمال گذشت

پیام دادم و گفتم ز رنج فرقت تو

به لاغری تن زار من از هلال گذشت

ازین سپس نتواند کشید ابن یمن

بلای عشق تو کز حد اعتدال گذشت

جواب داد که بانگ نماز در باقی

نرفت اگر چه که دیریست تا بلال گذشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode