ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

هستم بجستجوی تو پوینده کو بکو

باشد که با توأم فتد از دست روبرو

عشقت درید پیرهن صبر من چنانک

نتوان بدست عقل توان کردنش رفو

۳

گر بگذری بشهر ز غوغای عاشقان

سیلاب خون روان شود اندر چهار سو

من از تو دور و با تو رقیبست همنشین

هست این ز روزگار که بادا برو تفو

ز آبحیات خضر خطت بهره میبرد

من جان همی دهم چو سکندر در آرزو

۶

گفتم تنم فدای میان تو گشت گفت

دیریست تا بدیده ام اینکار مو بمو

ایزد گناه ابن یمین را جو عذر او

روشن ز روی تست کند بی‌گمان عفو