هستم بجستجوی تو پوینده کو بکو
باشد که با توأم فتد از دست روبرو
عشقت درید پیرهن صبر من چنانک
نتوان بدست عقل توان کردنش رفو
۳
گر بگذری بشهر ز غوغای عاشقان
سیلاب خون روان شود اندر چهار سو
من از تو دور و با تو رقیبست همنشین
هست این ز روزگار که بادا برو تفو
ز آبحیات خضر خطت بهره میبرد
من جان همی دهم چو سکندر در آرزو
۶
گفتم تنم فدای میان تو گشت گفت
دیریست تا بدیده ام اینکار مو بمو
ایزد گناه ابن یمین را جو عذر او
روشن ز روی تست کند بیگمان عفو