گنجور

 
ابن یمین

ز تاب می چو خوی از روی دلستان بچکد

مرا ز نرگس تر آب ارغوان بچکد

ز غنچه لب یاقوت رنگ او چه عجب

که خون شود دل لعل از عروق کان بچکد

زرنگ و بوی ندانم گلاب یا عرق است

خویی که از رخ آنماه مهربان بچکد

ز شرم عارض چون ماه او شگفت مدار

گر آب از آتش خورشید آسمان بچکد

بدان امید که صفرای او شود کمتر

ز ثقبه عنبیم آب ناردان بچکد

تن نزار من از عشق او چنان زرد است

کزو بجای عرق آب زعفران بچکد

ز لطف خود بسرم دست اگر فرود آرد

چو خوی زهر بن مویم هزار جان بچکد

گهی که ابن یمین وصف آن نگار کند

ز نازکی سخن آید که آب از آن بچکد