گنجور

 
اوحدی

عرق چو از رخت، ای سرو دلستان، بچکد

ز خاک لاله برآید، ز لاله جان بچکد

هزار سال پس از مرگ زنده شاید بود

به بوی آب حیاتی کزان دهان بچکد

ازان حدیث لبت بر زبان نمی‌رانم

که نازکست، مبادا که از زبان بچکد

ز شرم روی تو در باغ وقت گل چیدن

گل آب گردد و از دست باغبان بچکد

به حسرت رخ چون آفتابت اندر صبح

ستاره گردد و از چشم آسمان بچکد

مرا تنیست که گویی، همین نفس برود

ترا رخیست که پنداری: این زمان بچکد

معلقست دل من به طاعت تو چنان

که گر به خونش اشارت کنی روان بچکد

به دست خویش بیند ای بام چشم مرا

که او خراب شود گر بدین نشان بچکد

چه سود چاه زنخدان سرنگون که تراست؟

چو قطره‌ای نگذاری که رایگان بچکد

زمان زمان به زلال لب تو تشنه ترم

اگر چه شعر بگویم، که آب از آن بچکد

نگاه داشته‌ام خون اوحدی، تا تو

رها کنی که: بر آن خاک آستان بچکد