گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سفیده دم چو در از ابر درفشان بچکد

به کام لاله و سون زلال جان بچکد

روان کن آن می چون آفتاب گرماگرم

چنان که خوی ز بناگوش دوستان بچکد

شراب آب حیات است وجان ما مسرور

که مرده زنده کند چون به خاکدان بچکد

خوشا کشیدن می بر بساط سبزه چو ابر

کشیده باشد و باران یگان یگان بچکد

چنان بر آب خود آید چمن ز ابر بهار

که هر زمان تری از شاخ ارغوان بچکد

به روی نازک گل تیز منگر، ای نرگس

که خون ز رویش ترسم بناگهان بچکد

ز شاخ سبزه چنان آب می چکد ز تری

که در ز خانه خسرو به هر زمان بچکد