گنجور

 
قصاب کاشانی

عجب مدار گرم دل ز دیدگان بچکد

ز شوق تیغ تو خون گردد آن زمان بچکد

چو وصف نازکی عارضت کنم دائم

به لب نیامده حرف از سر زبان بچکد

حدیث لعل لبت گر کنم عجب نبود

که از حلاوت آن شهدم از بیان بچکد

ز بس شکسته به دل ناوک تو، نزدیک است

به جای اشک ز چشمم سر سنان بچکد

اگر نگاه تو را با حساب بفشارند

ز نوک هر مژه‌ات صد هزار جان بچکد

به دیده‌ام چو نهی پای آن‌قدر بفشار

که اشکم از مژه با ریزه‌استخوان بچکد

ز سوز آه تو قصاب وقت آن شده است

که خون ز ابر در این زیر آسمان بچکد