گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابن یمین

اگر تو جلوه دهی قامت چو طوبی را

ز خلد باز ندانند دار دنیی را

گهی که سلسله زلف را بجنبانی

جنون شود متمنی عقول اولی را

ندید روی ترا بت پرست و گر بیند

گمان مبر که برد سجده لات و عزی را

از آنزمان که بدنیا شکفت چون تو گلی

نهاد دست قضا چار باغ عقبی را

بعهد لعل لب جانفزات طی کردست

زمانه ذکر دم روحبخش عیسی را

نموده تیرگی زلف و روشنی رخت

بچشم خلق شب پرتو تجلی را

شکسته زلف تو بازار عنبر سیراب

رخت نشانده بر آتش روان مانی را

ملامتم چه کنی ای رقیب در عشقش

ببین بدیده مجنون جمال لیلی را

لبت بخون دلم کرد مدتی دعوی

خوشا کنون که خط آورد صدق دعوی را

بخون خسته دلان رنگ کرده ئی انگشت

نهاده تهمت بیهوده برگ حنی را

اگر نه هیبت دستور شهریار بود

نهد دو زلف تو زنار اهل تقوی را

محیط مرکز همت که رای رفعت او

بسود تارک سر نه سپهر اعلی را

جهان جود که ایزد ز بهر صورت او

نهاد قاعده قابلی هیولی را

علاء دولت و دین مقتدای اهل کرم

که اعتصام بحبلش بود تمنی را

کفش نوشته ز دیوان همت عالی

ز بهر روزی خلقان برات اجری را

زمانه یافته از رشگ خاک درگه او

همیشه جفت تعب اوج طاق کسری را

ستاند قاضی عدلش برای میش ز گرگ

بحکم جزم مبرهن سجل ابری را

عقاب حادثه از بیم تیر معدلتش

بسان زاغ کمان گوشه جست مأوی را

بهر چه حکم کند امر آن قدر قدرت

زبان گشاده قضا در جوابش آری را

توئی که هر نفسی طعنها زند گردون

بدست و کلک تو دست و عصای موسی را

بیان همیکند اینک به پیش دشمن و دوست

زبان کلک تو معنی خوب و بشری را

نماند در تنق غیب هیچ سر محجوب

چو تنگ بست میان خامه توانهی را

فرو شود بزمین منشی سپهر زرشک

چو بر سپهر فرازد لوای انشی را

بهر قضیه که مفتی شرع درماند

ز لوح رأی تو گیرد جواب فتوی را

ز خاک پای تو گر توتیای دیده کنند

چو آفتاب دهد نور چشم اعمی را

نسیم لطف تو از بادیان تر سازد

ز مردی که برد نور چشم افعی را

سموم قهر تو در چشم خاکسار عدو

کند چو آتش سوزنده آب کسنی را

کسیکه فیض کف در فشانت را بیند

چگونه یاد کند جود معن و یحیی را

زرشک دست تو دریا فتاد در تب و لرز

بسست طبع و دهانش دلیل حمی را

عطای ابر فلک چون کفت بود هیهات

ز تره فرق توان کرد من و سلوی را

فلک جنابا ابن یمین بمدحت تو

زبان خامه چو بگشاد بهر املی را

بخاکپای تو از غایت بلندی شعر

بزیر پای کند پست فرق شعری را

گهی که آتش طبعم برآورد شعله

روان ز تاب بسوزد جریر واعشی را

دعای جاه تو از هر چه گویم اولیتر

کنون بصدق بپویم طریق اولی را

نظر بعین رضا باد تا جهان باشد

ببارگاه جلالت ملک تعالی را