گنجور

 
ابن یمین

عیدست در ده ایصنم گلعذار می

بنمای صورت طرب اندر صفای وی

شد کار عیش ساخته از عید همچو چنگ

زین پس میان ببند ز بهر طرب چو نی

مطرب بگوی نغمه خوش-زهد تا بچند

ساقی بیار ساغر می توبه تا بکی

با جام می نشین که درین دور بی ثبات

صافی دل بدست نیاید چو جام می

در ده میی که عرصه بزم از فروغ او

خوشتر ز نوبهار نماید بماه دی

ز آن می که گفتمش بصفا هست آفتاب

عقلم شنید گفت چه گفتی خموش هی

از نورش آفتاب اگر مقتبس شود

منشور حسن او نشود در کسوف طی

گفتم پس آفتاب نگویم چه گویمش

گفتا که عکس خاطر دستور نیک پی

والا نظام دولت و ملت که رأی او

بر روی آفتاب نشاند ز شرم خوی

آن سروریکه در طلب فرخی همای

آید عقاب رایت او را بزیر پی

گیرد بیک سوار و ببخشد بیک سؤال

در رزم و بزم کشور آفاق و ملک ری

چون همتش بعالم علوی سفر کند

آرد بزیر پای ز رفعت سر جدی

هرگز برزم و بزم درون هیچ بخردی

یک پی نبیندش که نگوید هزار پی

کآمد بفال سعد دگر باره در جهان

رستم ز سمت زابل و حاتم ز راه طی

ننهاد پا ز کتم عدم خلق در وجود

تا جود او نگفت که ارزاقکم علی

نشگفت اگر رود بسر و پای غرم باز

در عهد عدل او زکمان جمله شاخ و پی

گردون پیر گفته بشفقت هزار بار

با بخت او که انبتک الله یا صبی

ایخسروی که رأی تو اندر ضمیر خصم

نور هدایتست نهان در میان غی

سوء المزاج خصم تو چون دیر در کشید

آن به که شربتش بدهند از لعاب حی

قدر ترا ز اطلس گردون کند قبا

ای در کلاه گوشه قدرت شکوه کی

نعل سم سمند تو هر ماه مینهد

بر داغگاه ابلق گردون بجای کی

ارباب فضل را بجناب رفیع تو

چندان تفاخرست که اعراب را بحی

عدل تو گر نه دافع ظلم فلک شدی

بر صفحه وجود نماندی نشان شیی

کار جهانیان بنظام از وجود تست

بادت وجود تا بود اندر زمانه حی