گنجور

 
ابن یمین

گر شود هر سر مویی که مرا هست زبانی

وز ازل تا به ابد یابم از ایام زمانی

هر زبانی که ز گفتار به صد گونه عبارت

دهد از مکرمت شاه فلک قدر نشانی

در چنان مدت بی‌‎حد به‌‎چنین ساز فصاحت

نکنم عشیر عشیر از کرم شاه بیانی

شاه یحیی جهانبخش که چون یحیی برمک

همتش کرد روان در بدن جود روانی

آنکه از معدلتش در همه آفاق نه بینند

از پی پرورش بره به از گرگ شبانی

شهریارا توئی آنشاه جوانبخت که هرگز

فلک پیر ندیدست چو تو شاه نشانی

در جهان گر طلبند اهل بصیرت ابد الدهر

کاردانی که بود ناظم احوال جهانی

کس نبیند بصفا بر صفت رأی تو پیری

بکفایت نتوان یافت چو بخت تو جوانی

سایس حکم تو سازد ز هلال وز مجره

از پی مرکب خاص تو رکابی و عنانی

عقل کار آگه اگر فکر کند تا بقیامت

از جلالت ندهد هیچ نشان جز بگمانی

دورها دور کنند انجم و سازند قرانها

می نخیزد بهنر مثل تو در هیچ قرانی

هر چه فایض شود از ابر بهر فصل بهاری

و آنچه باشد بچمن باد بهر وقت خزانی

با عطای دل چون بحر تو و دست چو کانت

کمترین قطره بحری و غباریست زکانی

قسم دشمن ز تو جز پشت سپرهیچ نباشد

نبود بهر تو زو نیز بجز روی کمانی

چون عدو را نظر افتد بسوی تیغ و سنانت

شودش هر مژه در دیده چو تیغی و سنانی

گر جهان پر شود از فتنه چه باک اهل جهانرا

گر دهد شحنه انصاف تواش خط امانی

از فلانی غرض روح قدس ابن یمین است

آن کزو هر سخنی را بخرد عقل بجانی

گر بجانی بخرد عقل ازو هر سخنی را

می نبیند ز چنین بیع و شری هیچ زیانی

طوطی طبعش از آن شهره بشیرین سخنی شد

که لبالب شکر شکر تواش هست زبانی

ختم کردم بدعای تو سبکروح ثنا را

تا نگویند ز هر سو که فلان گشت گرانی

زیور تیغ زبانها گهر مدح تو باشد

تا سخن باشد و بس گوهر هر تیغ و زبانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode