گنجور

 
ابن حسام خوسفی

چو خاک تا نشود تختهٔ من اندر خاک

ز لوح سینه نگردد رقوم عشق تو پاک

ز سوز سینه خبر می‌دهد به غمّازی

سرشک سرخ و رخ زرد و دیدهٔ نمناک

متاب رشتهٔ زلفت ز ما درین گرداب

که میل کشتی ما می‌کند نهنگ هلاک

چه غم ز طعنهٔ دشمن اگر تو باشی دوست

که نیش همدم نوش است و زهر با تریاک

به زهر می‌کشدم عقل مفسد ابن حسام

خیال فاسدش از سر ببر به شیرهٔ تاک