سال چون نو گشت فرزند نو آمد شاه را
شاه نیکو روی نیکوعهد نیکوخواه را
خواست یزدان تا ز نسل شاه بنماید به خلق
چون ملکشاه و چو طغرلشاه و سلطانشاه را
خواست دولت تا بود چون آفتاب و مشتری
آسمانی نو به برج پادشاهی ماه را
زین طرب نشگفت اگر زینت فزاید در جهان
رایت و تیغ و نگین و تاج و تخت و گاه را
ای جهانداری که ایوان تو و میدان تو
قبله و محراب شد عز و جلال و جاه را
در هنر پیشی ز اسکندر که هنگام هنر
سجده باید کرد پیش تو چون او پنجاه را
عدل و انصاف تو اندر بیشهٔ ایران زمین
آشتی داده است با شیر ژیان روباه را
رسم تو رونق دهد رسم بزرگان را همی
همچو یاقوتی که او قیمت دهد اشباه را
شیرمردان بینم اندر خدمت درگاه تو
طوق در گردن فکنده طوع بیاکراه را
دوستان و دشمنانت در جهان مستوجب اند
شادی پاداشن و تیمار بادافراه را
حلق و فرق بدسگالت جای آه و آهن است
درخور آمد فرقش آهن را و حلقش آه را
کامکاری کی بود در پیش تیغت خصم را
پایداری کی بود در پیش صرصر کاه را
هرکه جوید کین تو، کوتاه گردد مدتش
کین تو گویی سبب شد مدت کوتاه را
دشمن تو در نهان شش چیز دارد روز و شب
تیر و تیغ و نیزه و زندان و بند و چاه را
بر هر آن صحرا که لشکرگه زند شاه جهان
ابر سقائی کند هر روز لشکرگاه را
عنبرین بینم همی افواه خلق از مدح تو
بوی عنبر داد گویی مدح تو اَفواه را
بنده از راه حوادث با سلامت بگذرد
چون ز مدح و آفرینت توشه سازد راه را
سیرت و رسم تو را بر هر هنر تقدیم باد
تا بود بر هر سخن تقدیم بسمالله را
سال و ماه تو همیشه فرخ و فرخنده باد
تا که در تقویم تاریخ است سال و ماه را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را
ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را
نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را
چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را
چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را
[...]
در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش
مرد نابینا ببیند باز یابد راه را
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا
دلبرا شاها ازین پنجاه بفکن آه را
پنج و پنجاهم نباید هم کنون خواهم ترا
[...]
عقل را با عشق کاری نیست زودش پنبه کن
تاچه خواهی کرد آن اشتردل جولاه را
عقل نزد عشق خود راهی تواند برد نه
نزد شاهنشه چه کار اوباش لشگر گاه را
حد و اندازه ندارد نالهها و آه را
چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را
راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او
روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را
چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل
[...]
روی ترکم بین مکن نسبت به خوبی ماه را
ترک من در خیل دارد همچو مه پنجاه را
دامن خرگه براندازد به شبها تا مگر
گمرهی در منزل او باز یابد راه را
رهنمایان فلک با شبروان ره گم کنند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.