گنجور

 
بلند اقبال

گمان مکن که اگر بد کند کسی به کسی

به روزگار نصیبش خوشی شود نفسی

ز این و آن چو بری مال باش واقف حال

که در ره تو به هر کوچه‌ای بود عسسی

ببین به آتش سوزان چه کرد آب روان

سزای آنکه بزد شعله‌ای به خار و خسی

کند مثال مگس عنکبوتی او را صید

چو عنکبوت کند صید اگر کسی مگسی

یقین بدان که دهندش برات آزادی

اگر کسی کند آزاد مرغی از قفسی

بدون لا و نعم مقضی المرامش کن

گر آورد به تو حاجت فقیر ملتمسی

به هیچ کار تو را نیست دسترس پس از این

برس به کار تو را تا که هست دسترسی

خوشا به حالت آن کس که چون بلنداقبال

کشد جفا و ندارد به جور کس هوسی