گنجور

 
بلند اقبال

نه مایلی به چه رنجش که یار ما باشی

چرا به زخم دل ماهمی نمک پاشی

به دهر چون تونشددلبری بهعیاری

به شهر چونتوندیدم بتی به قلاشی

شبان هجر مرا کرده ای به غم همدم

توخود نشسته به می خوردنی وعیاشی

زچشم مست تو می خوردن توفاش بود

تو را گمان همه خلقند غافل وناشی

تفاوتی نگذاری میان دشمن ودوست

هزار فرق زفیروزه است تاکاشی

خیال رویتو خوش نقش بسته در دل ما

به منزل تو نکوکرده ایم نقاشی

بلندتر شود از هر شهی مرا اقبال

به کوی خویش گماری گرم به فراشی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode