گنجور

 
بلند اقبال

تا ز عشق روی خوددیوانه ام کرد آن پری

هم ز کفر آسوده ام فرمود وهم از دین بری

حاش لله آدمیزاد این چنین کی دیده کس

گشته ام حیران که حورت بوده مادر یا پری

خود بر آن بودم که مهر خاوری خوانم تو را

چون نکودیدم ندارد زلف مهر خاوری

بارها رفتم که قدت را دهم نسبت به سرو

خوب چون دیدم ندارم سروچشم عبهری

مهربانی هم دخیل است ای نگار ماه رو

خال وخط وزلف ورخ تنها ندارد دلبری

بی تو هم خون شددلم هم دیدهام خونبار گشت

در غمت دل یاریم بنمود و چشمم یاوری

ای جبینت زهره رویت مه جمالت آفتاب

چون بلنداقبال داری صدهزاران مشتری