گنجور

 
بلند اقبال

مگر گشتی اسیر سروقدی چون من ای قمری

که بندی چون دل خودبینمت بر گردن ای قمری

به چوب از باغ سروت را نماید باغبان بیرون

خرامان سوی باغ آید اگر سرو من ای قمری

مگو درروزگار ار هست همچون سرو من کوکو

که سرو تو ندارد چشم وزلف رهزن ای قمری

گرفتم سروتودارد قدی رعنا چو سرومن

ولی کس سیم ساق است وکجا سیمین تن ای قمری

کس ار سرومرا بیندمن از این رشک می میرم

تو سروت جلوه گر باشد به هر مردوزن ای قمری

نشستن بر سر سرو این نه شرط دوستی باشد

به دشمن چون توگستاخی کندکی دشمن ای قمری

بلند اقبال را دائم بود این آرزو در دل

که باشد چون تو با سرو خود اندر گلشن ای قمری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode