آتشی عشق زد به خرمن من
که دل وجان بسوخت درتن من
خون دل بسکه ریختم از چشم
لاله زاری شده است دامن من
غم عالم گرفته جا گوئی
دردل همچو چشم سوزن من
نیست اندیشه ام ز تیر قضا
شود از زلف یار جوشن من
بگذرم از بهشت وحور وقصور
گر به کویش دهند مسکن من
بار یار است ویار اغیار است
دوست با دشمن است ودشمن من
خط به گرد رخش امید آوخ
که خزان برد ره به گلشن من
زلف را حلقه حلقه چون زنجیر
کرده گویا برای گردن من
برد دل از کف بلند اقبال
آن ستم پیشه ترک رهزن من
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای رخ تو بهار و گلشن من
همچو جانست عشق در تن من
راست چون زلف تو بود تاریک
بی رخ تو جهان روشن من
همچو خورشید و ماه در تابد
[...]
هیچ وزری نه زان به گردن من
صاحبش دست زد به دامن من
عشق زد آتشی به خرمن من
بود روئینه تن عجب تن من
نیشترها ز مژه زددلدار
به دل همچو چشم سوزن من
چشمم از بس که خون فشان گردید
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.