گنجور

 
جامی

دید پور عمر به چشم خیال

مر عمر را پس از دوازده سال

گفت بابا تو را چه حال افتاد

که ز حال منت نیامد یاد

گفت از وقت مرگ تا امروز

حالتی داشتم عجب جانسوز

از سؤال مظالم مردم

دست و پا کرده بود عقلم گم

پای میشی شکست در بغداد

در پلی سخت سست و بی بنیاد

هیچ وزری نه زان به گردن من

صاحبش دست زد به دامن من

که چرا از عمارت آن پل

داشتی دست ای خلیفه کل

تا در آن تنگنای حادثه زای

رفت از دست بیزبانی پای

بود قایم چنان به عدل عمر

که شد اندر جهان به عدل سمر

عدل او روی در نهایت کرد

تا که در نام او سرایت کرد

نامش از عدل چون مکمل شد

کسر در وی به فتح مبدل شد

لشکرش زان ز کسر پشت نداد

شد موفق به فتح جمله بلاد

با چنین عدل چون محاسب گشت

بنگر تا چه حد معاتب گشت

آن که عدلش ز ظلم خالی نیست

نامش از نعت عدل عالی نیست

بلکه جز راه ظلم کم سپرد

حال فردای او چه سان گذرد