بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰

آتشی عشق زد به خرمن من

که دل وجان بسوخت درتن من

خون دل بسکه ریختم از چشم

لاله زاری شده است دامن من

غم عالم گرفته جا گوئی

دردل همچو چشم سوزن من

نیست اندیشه ام ز تیر قضا

شود از زلف یار جوشن من

بگذرم از بهشت وحور وقصور

گر به کویش دهند مسکن من

بار یار است ویار اغیار است

دوست با دشمن است ودشمن من

خط به گرد رخش امید آوخ

که خزان برد ره به گلشن من

زلف را حلقه حلقه چون زنجیر

کرده گویا برای گردن من

برد دل از کف بلند اقبال

آن ستم پیشه ترک رهزن من