شد وقت آنکز بی خودی وصفی ز دلداری کنم
وز طور و طرز دلبری کو دارد اظهاری کنم
دورافکنم هم خرقه را از کف نهم هم سبحه را
در برنمایم طیلسان بر دوش زناری کنم
منصور سازم خویش را وز دل برم تشویش را
گویم اناالحق تا مگر جا بر سر داری کنم
کس نیست با من هم زبان تا گویم از راز نهان
آن به که بنشینم بیان در پیش دیواری کنم
فصل گل است ووقت می درخانه خوابم تا به کی
از شهر باید شد برون تاسیر گلزاری کنم
دیوانه وش درهر گذر گردم برهنه پا و سر
کافتندم از پی کودکان خود را چوسرداری کنم
آسوده سازم حال را بینم بلنداقبال را
جان چون بلنداقبال اگر قربانی یاری کنم