گنجور

 
بلند اقبال

نگفتم دل مکن اینقدر غارت

که ترسم آخر افتی در مرارت

شه آگه گشته و داده است فرمان

به گیر و دار هر کس کرده غارت

دل ما راچرا ویرانه کردی

نمی بودت اگر عزم عمارت

لب لعل تو از بس هست شیرین

خیالش در مزاج آرد حرارت

همی بینم به روی دوشت افتد

چرا دارد چنین زلفت جسارت

بشارت می دهم خود جان ودل را

به قتلم گر بفرمایی اشارت

ندارد عشق و زاهد گشته عابد

چه حاصل از نماز بی طهارت

بهای بوسه ات دادم دل وجان

نکرده بهتر از این کس تجارت

بلند اقبال گردیدم هماندم

که از وصل تو دادنم بشارت