گنجور

 
بلند اقبال

تعالی الله زجانانی که دارم

ز جانان است این جانی که دارم

به سیر سرو بستانم چه حاجت

از این سرو خرامانی که دارم

به نور ماه وخورشیدم چه خواهش

از این شمع شبستانی که دارم

از آن ترسم که شهری را برد سیل

از این چشمان گریانی که دارم

عجب نی گر بسوزد خشک وتر را

زهجرت آه سوزانی که دارم

به من گفتی که چون بخت تو‌آمد

من این برگشته مژگانی که دارم

بلند اقبال هم گوید ز زلفت

بود حال پریشانی که دارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode