گنجور

 
ناصر بخارایی

من اگر از سرِ مستی به جنون پیوستم

به سر دوست که دیوانه نی‌ام، سرمستم

من ازین هستی بی‌خود به گمان می‌افتم

نیست معلوم که من نیست شدم یا هستم

من جدا مانده بُدم، قطره صفت، از دریا

باز من سیل شدم، جزو به کل پیوستم

تن من از پی کاری به جهان آمده است

تا نگوئی تو که از دوست جدا بنشستم

بلبل باغ بهشتم، تن من سرو من است

تا بدانی که درین دام مگر پابستم

ای مقلد تو مرا چند ملامت گویی

من همه دوست شدم کلی و از خود رستم

دلم از پردهٔ ناموس قفس ساخته بود

مرغ زیرک شدم این دام ز هم بشکستم

تو ازین حالت من رنجه مشو،‌ غصه مخور

که به یکدم قدح باده بگیرد دستم

مرده بُد ناصر و جان داده و پوسیده کفن

بوی تو یافتم، از گور روان برجستم