گنجور

 
بلند اقبال

دامن آن ماهم ار افتد به کف

آفتاب بختم آید در شرف

گر خدا زلف تو را ثعبان نمود

شد به من هم امر از او خدلاتخف

سروی از قد لیک سرو سیم ساق

ماهی از رخ لیک ماه بی کلف

زیر تیغت افکنم از سر سپر

پیش تیرت آورم ازجان هدف

ز اشک چشمم گر جهان دریا نشد

دامنم گردیده پر در چون صدف

تا دل شب دوش همچون زلف یار

داشتم آشفته حالی وا اسف

گفتم ای ساقی مخسب از جای خیز

کز غم دل روزگارم شد تلف

هر چه داری در میان جام ریز

ای جم تا دلم آرد شعف

می به من من من ده وبنگر به من

تا شوی آگه ز سر من عرف

گفت ساقی عشرت دنیا و دین

جوی از او در میان جام ودف

تا بلنداقبال گردی درجهان

هم مدد خواه از شهنشاه نجف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode