گنجور

 
بلند اقبال

برده ای رونق زمشک تر ز زلف

نرخ را بشکستی از عنبر زلف

داده ای یک شهر را مستی ز چشم

کرده ای یک خلق راکافر ززلف

آبرو بردی زسیسنبر زخط

رنگ وبوبردی ز مشک تر ز زلف

نسبتی با روی نیکوی توداشت

داشت گر مه بالش وبستر ز زلف

سرونارد بار وسروقد تو

مشک تر پیوسته آرد بر زلف

شورشی خواهی در اندازی به خلق

فتنه ای داری به زیر سر زلف

ورنه از مژگان کشی خنجر زچه

کرده ای جوشن چرا در بر ز زلف

پادشاه ملک حسنی وکشی

از پی تاراج دل لشکر ززلف

شد بلنداقبال از آشفتگی

شهره هر شهر چون دلبر ز زلف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode