داده شه فرمان که عطاران معافند از خراج
برده است از مشک و عنبر بس که گیسویت رواج
راستی دانی که زلفت راست گردن از چه کج؟
از پریشانی به سیمت کرده پیدا احتیاج
خواب می دیدم شبی بازی به زلفت می کنم
روزها رفته است و آید بوی مشکم از دواج
بازی چوگان و گو خواهم که از پستان و زلف
ز آبنوس آورده ای چوگان و داری گوی عاج
خواهی ار دانی که از دست دلت چون شد دلم
سنگی اندر چنگ آور بر زن او را بر زجاج
از تو دارم زخم از آن مرهم نمی خواهم ز کس
از تو دارم درد از آن هرگز نمی جویم علاج
بارک الله بس که شیرین است شهد لعل دوست
شد بلند اقبال از یک بوسه محروری مزاج