گنجور

 
خیالی بخارایی

تا به سودای تو دل را عشق و همّت یار شد

نقد جان بر کف نهاد و بر سر بازار شد

ما ز دام خویشتن بینی به کلّی رسته ایم

وای بر مرغی که صید حلقهٔ پندار شد

از گلستان جمالت اهل معنی را چه سود

چون گلی نآمد به دست و پای دل پرخار شد

نرگس خون ریز یار از بس که بی پرهیز بود

ترک خونخواری نکرد و عاقبت بیمار شد

آفتابیّ و خیالی را ز مهرت ذرّه‌ای

کم نمی‌گردد اگرچه دردسر بسیار شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode