گنجور

 
بیدل دهلوی

رنگ گلش بهار خط از دور دید و رفت

این وحشی از خیال سیاهی رمید و رفت

از صبح این چمن طربی چشم داشتیم

آخر نفس بر آینهٔ ما دمید و رفت

دیگر پیام ما بر جانان‌ که می‌برد

اشکی که داشتیم ز مژگان چکید و رفت

چندین چمن فسرد به خون امید ما

رنگ حنا گلی‌ که مپرسید چید و رفت

ذوق وفای وعده‌ات از دل نمی‌رود

قاصد ثمر نبود که‌ گویم رسید و رفت

لبیک کعبه‌، مانع ناقوس دیر نیست

اینجا فسانه‌هاست که باید شنید و رفت

پرسیدم از حقیقت مرگ قلندری

گفتند بی غم تو و من‌، خورد و رید و رفت

گفتم رموز مطلب هستی بیان‌ کنم

تا بر زبان رسید سخن لب‌ گزید و رفت

گردید پیری‌ام ادب‌آموز عبرتی

کز تنگنای عمر جوانی خمید و رفت

وامانده بود هوش درین دشت بیکران

لغزید پای سعی و رهی شد سپید و رفت

بیدل دو دم به الفت هستی نساختیم

جولان او ز دامن ما چین‌ کشید و رفت