گنجور

 
بیدل دهلوی

دوش از نظر خیال تو دامن‌کشان گذشت

اشک آنقدر دوید ز پی کز فغان ‌گذشت

تا پر فشانده‌ایم ز خود هم گذشته‌ایم

دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت

دارد غبار قافلهٔ ناامیدی‌ام

از پا نشستنی که ز عالم توان گذشت

برق و شرار محمل فرصت نمی‌کشد

عمری نداشتم که بگویم چه‌سان گذشت

تا غنچه دم زند ز شکفتن بهار رفت

تا ناله گل کند ز جرس کاروان گذشت

بیرون نتاخته‌ست ازین عرصه هیچ کس

واماندنی‌ست اینکه تو گویی فلان گذشت

ای معنی آب شو که ز ننگ شعور خلق

انصاف نیز آب شد و از جهان گذشت

یک نقطه پل ز آبلهٔ پا کفایت است

زین بحر همچو موج ‌گهر می‌توان ‌گذشت

گر بگذری ز کشمکش چرخ واصلی

محو نشانه است چو تیر از کمان‌ گذشت

واماندگی ز عافیتم بی‌نیاز کرد

بال آنقدر شکست که از آشیان‌ گذشت

طی شد بساط عمر به پای شکست رنگ

بر شمع یک بهار گل زعفران ‌گذشت

دلدار رفت و من به وداعی نسوختم

یارب چه برق بر من آتش به جان گذشت

تمکین ‌کجا به سعی خرامت رضا دهد

کم نیست اینکه نام توام بر زبان ‌گذشت

بیدل چه مشکل است ز دنیا گذشتنم

یک ناله داشتم‌ که ز هفت آسمان‌ گذشت